متن قدیم شب...

من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.

متن قدیم شب...

من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.

غمی غمناک

شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.

سلام..سهراب هم امشب مثل من دلش گرفته....!!!ولی سهراب الان راحته چون دیگه غمی نداره آخه تو دنیا نیست ...آزاد شده ...مثل مرغی که از قفس آزادش کنن..خوش بحالش...ولی من چی ؟؟ من غمگین چجوری خودم و از غم آزاد کنم...؟

آهااااااااااااااا !!!!!!!!!!! چه کسی بهتر از خدایم..خدایی که خیلی دوستش دارم....حتی از اون کسی که هر روز بهش می گم دوسش دارم ، خدا رو بیشتر دوست دارم....خدا جون خواهش می کنم بهم توجه کن می خوام باهات حرف بزنم باهات درد و دل کنم....ازت کمک می خوام....خواهش می کنم خدا!!!!!!!

خیلی سخته یکی رو دوست داشته باشی و اون هم بگه دوست دارم ولی تو عملش ،رفتارش تو رو تحقیر کنه..اونی که ادعا می کرد منو به خاطر خدا می خواد ،به خاطر رضای تو می خواد، حالا خودشو جا زده .

خدا جون تنها دوست زمینی که داشتم دارم، منو از خودش نا امید کرد و تنها دوستی که زمینی و آسمونیش معلوم نیست ، تویی ...که می دونم تنها تو با من می مونی ...تنها دوستم تویی خدا تنهام نذار که خیلی تنهام....خیلی ...!!!!

خیلی دوسش داشتم اونقدر که اگه یه روز بهش زنگ نمی زدم یا خودش زنگ نمی زد خوابم نمی برد...اون موقع بود که دلم براش پرپرمی زد... مگه نمی گن عشق تو وجود آدمآ از بین نمی ره ؟؟؟عشق دوستی چی از بین می ره ؟؟؟

خیلی رفتارش عوض شده...اونی که همه کسش من بودم ، رازدارش من بودم...حالا داره همه چی رو ازم پنهون می کنه....شاید دوستی بهتر از من پیدا کرده و می خواد منو دک کنه....برای همینه که احساس حقارت می کنم...بهش می گم فلان وقت تماس می گیرم اما از بس بی خیالم شده اون ساعت رو می گیره می خوابه....وقتی هم جواب می ده میگه دارم می رم جایی کار دارم تموم شدم زنگ می زنم....وقتی زنگ می زنه که ساعت از نیمه شب گذشته و وقت خوابه....اون موقع با اون همه حرف که تو دل داری باید چی کار کنی؟به کی می تونی حرفات رو بزنی و ازش کمک بخوای...مگه به جز یه دوست کسی دیگه هم بتونه به آدم کمک کنه؟؟؟؟

خدا جون دیگه هیچ کس و ندارم....اونی که داشتم هم داره از دستم می ره...تویی که برای همیشه برام می مونی...کمکم کن تا بتونم همه ی این غم ها را تحمل کنم...خدایا جز تو هیچکس از دلم با خبر نیست همه حرفام رو نمی تونم به زبون بیارم...ولی تو از آن آگاهی ...

پس خدایا تو را به یگانگی ات قسم می دم مرا از تنهای نجات بده

یا با مرگ راحتم کن!!!

غمی غمناک

مرغ افسانه

سلام دوستان.....شعر هم طبق معمول از سهراب سپهری هست...انشالله که خوشتون بیاد....در مورد کامنت قبلی هم یه سوءتفاهم آیی شده که بهتره بین خودمون مخفی بمونه....از لطفتون ممنونم...امشب هم دلم گرفته.....ولی راستش حوصله روضه خونی ندارم...باشه واسه یه وقت دیگه....التماس دعا دارم....فعلا خدانگهدارتان

نام شعر : مرغ افسانه

پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.

مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.

مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.

گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.

زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.

مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.

مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.

مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.

درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.

راستی یه عاشق واقعی همیشه عاشق می مونه

حتی گذر زمان هم نمی تونه باعث فراموشی عشق بشه

از همتون التماس دعا دارم

 

الله یارتان

 

دلشکسته

به نام خالق هستی

.....امشب در خلوت تنهایی ام آهسته بی او گریه کردم. کاش صدای هق هق گریه ام را باد به او می رساند تا بداند بی او چی می کشم.....

سلام....اول باید به عرض دوستان برسونم این وبلاگ کامنتش شعرای سهراب سپهریه ....چندتا از دوستان گفتم که من منبع بذارم ....اگه اولین کامنت رو خونده بودن می فهمیدن...ولی اشکال نداره....چون من عاشق سهرابم...شعراش رو خیلی دوست دارم....خیلی وقت بود که لای کتاب سهراب رو باز نکرده بودم.....و این وبلاگ بهانه ای شد که من دوباره جذب سهراب بشم...یکی هم گفته بود که دست نوشته خودم هم بنویسم...آخه من اگه بخوام بگم که یه کتاب می شه .... این کامنت که گذاشتم هیچ ربطی به سهراب م نداره.....چند روزیه که بدجور دلم گرفته...و این نظر دوستم منو به فکر انداخت تا با یکی درد و دل کنم...اما از اونجایی که دوستام چندین کیلومتر ازم دور هستن... به این فکر افتادم حرفام رو اینجا بگم...

خیلی خوبه آدم احساس کنه تو دنیا یه پشتوانه ی محکمی داره ... وقتی بهش فکر می کنی احساس کنی اگه اون باشه دیگه هیچ غمی نداری....و چه بده همین کسی که چنین احساسی بهش داری یهو و بی دلیل تنهات بذاره....آدم هم اگه آدم باشه به خدا داغون می شه ...همه آرزوهات فنا میشه.....دیگه اون موقع هست که باید فراموش کنی.....تنهات گذاشت یه طرف، فراموش کردنش یه طرف....هرچند که آدم می گه «فراموش می کنم »ولی هیچ وقت نمی تونه....باور کن...مگر این که آلزایمر بتونه باعث فراموشی بشه..... اون هم خیلی کم پیش میاد با آلزایمر فراموش بشه...

الان بد جور داغونم کرده....اون کسی که احساس می کندم پشتم رو می گیره و ترکم نمی کنه....حالا ترکم کرده...شاید هم اون زود ترازمن تونسته موفق بشه که منو فراموش کنه....ولی من هنوز نتونستم با دلم کنار بیام ...دیگه از دست بهونه های دلم خسته شدم....شما بگین من چی کار کنم....این روزا فقط یاد خدا تونسته آرومم کنه و بس...من از خدا نا امید نمی شم....اینو خودش یادم یاد...ولی خودش زود نا امید شد...خیلی زود.

«چقدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچ وقت فکر آمدن نیست»جمله قشنگه...واقع بینانه بیان شده....این جمله رو هم خودش جای نوشته بود...ولی نمیدونم برای کی نوشته بود....ولی من این جمله رو برای اون می نویسم...هرچند می دونم شاید هیچ وقت این متنها رو نخونه....

خیلی سخته از کسی که دوست داری تحقیر بشی...اون خیلی تحقیرم....ولی هیچ وقت نفهمید...خیلی التماسش کردم برگرده....ولی ...از سر لجبازی هم که شده برنگشت...

این روزا هیچکی به آدم کمک نمی کنه مگر یه دوست واقعی .... حالا اگه او دوست تنهات بذاره...چاره ای جز توکل بر خدا نداری..من هم همین کار رو کردم...توکل بر خدا....می گن خدا خیر و صلاح آدما رو بهتر می دونه ....برای همین از خدا خیر و صلاحم رو می خوام....تنها کسی که تو این روزا بزرگترین کمک رو بهم کرد خدا بود...

[خدا جون خیلی دوست دارم...اون زمان که من بد بودم...هیچ وقت تنهام نذاشتی ولی باز من بد و بد تر شدم...و حالا که شاید یکی از بنده های خوبت هستم باز هم تنهام نذاشتی...اون دوست واقعی تو هستی ...خدا جون هیچ وقت تنهام نذار....خیلی دوست دارم.]

 

گر فراموشت کنم بر من حرام است زندگی
من ترا با جان خریدم ، کی فراموشت کنم

.........................

 

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ، خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد . خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ، خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد

.......................

کاش در مهر و محبت شک نبود. تک سوار مهربانی تک نبود
کاش بر قابی که بر جان و دل است. واژه تلخ جدایی حک نبود