متن قدیم شب...

من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.

متن قدیم شب...

من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.

دلشکسته

به نام خالق هستی

.....امشب در خلوت تنهایی ام آهسته بی او گریه کردم. کاش صدای هق هق گریه ام را باد به او می رساند تا بداند بی او چی می کشم.....

سلام....اول باید به عرض دوستان برسونم این وبلاگ کامنتش شعرای سهراب سپهریه ....چندتا از دوستان گفتم که من منبع بذارم ....اگه اولین کامنت رو خونده بودن می فهمیدن...ولی اشکال نداره....چون من عاشق سهرابم...شعراش رو خیلی دوست دارم....خیلی وقت بود که لای کتاب سهراب رو باز نکرده بودم.....و این وبلاگ بهانه ای شد که من دوباره جذب سهراب بشم...یکی هم گفته بود که دست نوشته خودم هم بنویسم...آخه من اگه بخوام بگم که یه کتاب می شه .... این کامنت که گذاشتم هیچ ربطی به سهراب م نداره.....چند روزیه که بدجور دلم گرفته...و این نظر دوستم منو به فکر انداخت تا با یکی درد و دل کنم...اما از اونجایی که دوستام چندین کیلومتر ازم دور هستن... به این فکر افتادم حرفام رو اینجا بگم...

خیلی خوبه آدم احساس کنه تو دنیا یه پشتوانه ی محکمی داره ... وقتی بهش فکر می کنی احساس کنی اگه اون باشه دیگه هیچ غمی نداری....و چه بده همین کسی که چنین احساسی بهش داری یهو و بی دلیل تنهات بذاره....آدم هم اگه آدم باشه به خدا داغون می شه ...همه آرزوهات فنا میشه.....دیگه اون موقع هست که باید فراموش کنی.....تنهات گذاشت یه طرف، فراموش کردنش یه طرف....هرچند که آدم می گه «فراموش می کنم »ولی هیچ وقت نمی تونه....باور کن...مگر این که آلزایمر بتونه باعث فراموشی بشه..... اون هم خیلی کم پیش میاد با آلزایمر فراموش بشه...

الان بد جور داغونم کرده....اون کسی که احساس می کندم پشتم رو می گیره و ترکم نمی کنه....حالا ترکم کرده...شاید هم اون زود ترازمن تونسته موفق بشه که منو فراموش کنه....ولی من هنوز نتونستم با دلم کنار بیام ...دیگه از دست بهونه های دلم خسته شدم....شما بگین من چی کار کنم....این روزا فقط یاد خدا تونسته آرومم کنه و بس...من از خدا نا امید نمی شم....اینو خودش یادم یاد...ولی خودش زود نا امید شد...خیلی زود.

«چقدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچ وقت فکر آمدن نیست»جمله قشنگه...واقع بینانه بیان شده....این جمله رو هم خودش جای نوشته بود...ولی نمیدونم برای کی نوشته بود....ولی من این جمله رو برای اون می نویسم...هرچند می دونم شاید هیچ وقت این متنها رو نخونه....

خیلی سخته از کسی که دوست داری تحقیر بشی...اون خیلی تحقیرم....ولی هیچ وقت نفهمید...خیلی التماسش کردم برگرده....ولی ...از سر لجبازی هم که شده برنگشت...

این روزا هیچکی به آدم کمک نمی کنه مگر یه دوست واقعی .... حالا اگه او دوست تنهات بذاره...چاره ای جز توکل بر خدا نداری..من هم همین کار رو کردم...توکل بر خدا....می گن خدا خیر و صلاح آدما رو بهتر می دونه ....برای همین از خدا خیر و صلاحم رو می خوام....تنها کسی که تو این روزا بزرگترین کمک رو بهم کرد خدا بود...

[خدا جون خیلی دوست دارم...اون زمان که من بد بودم...هیچ وقت تنهام نذاشتی ولی باز من بد و بد تر شدم...و حالا که شاید یکی از بنده های خوبت هستم باز هم تنهام نذاشتی...اون دوست واقعی تو هستی ...خدا جون هیچ وقت تنهام نذار....خیلی دوست دارم.]

 

گر فراموشت کنم بر من حرام است زندگی
من ترا با جان خریدم ، کی فراموشت کنم

.........................

 

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ، خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد . خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ، خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد

.......................

کاش در مهر و محبت شک نبود. تک سوار مهربانی تک نبود
کاش بر قابی که بر جان و دل است. واژه تلخ جدایی حک نبود

فانوس خیس

روی علف ها چکیده ام.
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریک چکیده ام.
جایم اینجا نبود.
نجوای نمناک علف ها را می شنوم
جایم اینجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
کجا می رود این فانوس ،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد.
زمزمه های شب در رگ هایم می روید.
باران پر خزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد.
من ستاره چکیده ام.
از چشم نا پیدای خطا چکیده ام:
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود.
رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد.
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد.
پریان می رقصیدند.
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود.
زمزمه های شب مستم می کرد.
پنجره رویا گشوده بود.
و او چون نسیمی به درون وزید.
اکنون روی علف ها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد.
تپش ها خاکستر شده اند.
آبی پوشان نمی رقصند.
فانوس آهسته بالا و پایین می رود.
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود.
جاده نفس نفس می زد.
صخره ها چه هوسناکش بوییدند!
فانوس پر شتاب !
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه های شب پژمرد.
رقص پریان پایان یافت.
کاش اینجا نچکیده بودم!
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل براه افتاد.
کاش اینجا- در بستر پر علف تاریکی- نچکیده بودم !
فانوس از من می گریزد.
چگونه برخیزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند.

دوست

بزرگ بود

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

چقدر تنها ماندیم